[sc:Comment_Author][sc:Comment_Text]
تاریخ : پنج شنبه 22 مهر 1393
نویسنده : فاطمه بهمن آبادی

به نام خالق عشق وعقل

روزنگار (2)                                                                                         فاطمه بهمن آبادی

هنوز در مورد موضوعی  که انتخاب کرده بودم  مردد بودم  ، یک طرف ذهنم درگیر موضوع ارزشیابی بود وطرف دیگه با یک موضوع سنجشی  به چالش نشسته بود  به هر حال برای اینکه  از سردرگمی بیرون بیایم  باید  چاره ای می کردم  .

اینترنت ،  پایان نامه و... نخیر  نمی شد ، خدایا چرا قدرت تصمیم گیری  ندارم ، راستی خود این هم موضوع بدی نبود  " بررسی علل عدم قدرت تصمیم گیری  " این روز ها  همه چیز را به شکل موضوع پایان نا مه می بینم  .

وقتی تمام آرزوی دوران کودکی ام  داشتن یک عروسک سخن گو بود هرگز فکر نمی کردم ، آرزوی دست نیافتنی تری هم ، مانند پیدا کردن "موضوع " درجهان  وجود داشته باشد .

شنبه صبح رفتم  دانشگاه خوارزمی  واحد مفتح    (ساختمان سمیه )   قسمت کتابخانه  ی موسسه تحقیقات  دانشگاه  ، وقتی وارد شدم اولین  چیزی که دیدم  بی نظمی  قابل توجهی بود که با توضیحات  مسئول  خوش اخلاق  آنجا  متوجه شدم مربوط به  ترمیم  وتغییر رنگ  فضای آنجاست  . اما پایان نامه هایی که  روی زمین  قرار داشتند  بسیار قابل استفاده  بودند .

 چند سال پیش وقتی به یک موسسه پرورش خلاقیت  در کودکان  ،  سر زدم  با حجم ا نبوهی از کتاب های مخصوص کودکان  که  بدون هیچ نظمی روی زمین   پهن شده بود  ،روبه روشدم   ، لذتی که بچه  ها از غرق شدن در بین کتاب ها  احساس می کردند  به اندازه ای بود که ا نگار کل دنیا را به دست آورده اند  . در آن لحظه یاد کتابخانه های  خودمان افتادم که  برای  وارد شدن ،اولین چیزی که باید داشته باشی نظم است ، به بچه ها گفتم کاش من جای شما بودم  و آن وقت ، زمان همین جا متوقف می شد .

" باخودم  گفتم شاید خداوند خواسته مرا به ارزویم برساند"

بعد از گشت وگذار دربین پایان نامه ها تصمیم گرفتم به کلاس استاد فرزاد  در نزدیکی همان محل بروم .تا از نظرات ایشان استفاده کنم  . دیدن این استاد گرانقدر برایم بسیار خوشحال کننده بود و  برخورد همراه با فروتنی ایشان من تحت تاثیر قرار داد . ضمن اینکه راهنمایی هایی ارزشمند شان برایم بسیار راه گشا بود .

حالا چالش ها برسر موضوع کمتر شده بود  وراه ناهموار کسب علم در مسیر دیگری برای من پیچیده بود.

 

 


|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
موضوعات مرتبط: هفته دوم , ,
تاریخ : دو شنبه 21 مهر 1393
نویسنده : علی ترکاشوند

بسمه تعالی

بسته پیشنهادی

درتاریک روشن بامداد دوشنبه سیزدهم مهر یک هزار و سیصد و نود وسه مصادف با هفتم اکتبر دو هزارو چهارده میلادی راس ساعت پنج و نیم از اتوبوس پیاده شدم وبه نماز خانه ترمینال رفتم. داخل نماز خانه نزدیک در ورودی بعد از یک ساعت ونیم زل زدن به کفش ها که مبادا از دیدگان ناپدید شوند واسباب ناراحتی اینجانب را فراهم کنند،ساعت هفت صبح ترمینال را به مقصد دانشگاه ترک کردم. تا زمان شروع کلاس یعنی ساعت ده،چند باری از سایت به بوفه و از بوفه به سایت گاه انفرادی و گاه در ممشیت دوستان سپری کردم . بعد از گذشت یک ساعت و نیم از شروع کلاس کار ما نیز درآن روز در دانشگاه به اتمام رسید.

تا صبحی دیگر خبری از کلاس دیگر نبود. خستگی اتوبوس شبانه یک شنبه و کش آمدن زمان دوشنبه ما را برآن داشت تا پس از اینکه از آموزش دانشکده جهت برنامه ریزی کلاس ها در دوشنبه ناکام ماندیم، فکری به حال سه شنبه بعد از ظهر نماییم و کلاس ارزشیابی را از ساعت 3به ساعت 1منتقل کنیم.

هیئت مذاکره کننده 11+1(11نفر دانشجو+استاد صالحی) حول کلاس سه شنبه هفته پیش به توافق رسیدیم. واین هفته همه خوشحال از اینکه ساعت سه دانشگاه را به مقصد خانه ترک میکنیم.(من و آقای میری جهت مطمئن شدن ازاجرای توافق نامه به استقبال استاد رفتیم وایشان را تا داخل کلاس وجلوس بر صندلی مخصوص همراهی کردیم) اما دلواپسین ترم یکی که اکثرا از جمعیت نسوان هستن

مدام در لابی دانشگاه تردد میکردند وچند بار به حریم کلاس تجاوز کردند و از استاد درخواست می کردند کلاس را ترک نماید وبه گروهک دلواپسین ملحق شود.یک داخل پرانتز باز کنیم در هفته قبل پیش از ملاقات با استاد به همراه هیئت مذاکره کننده با گروهک دلواپسین دیداری چند جانبه داشتیم در این دیدار مطرح کردیم که کلاس شما از ساعت 12:30تا14وما از 14:30تا 16 اما جمعیت نسوان دلواپس هضم غذا واحیانا جذب آهن بعد از غذا بودند،چرا که هشدار دادند بلافاصله بعد از غذا چای نمی نوشیم و حداقل نیم ساعت زمان تا نوشیدن چای نیازمندیم بنا بر این تا ساعت یک آماده ی حضور در کلاس نیستیم.

هیئت مذاکره کننده که ما باشیم با بسته ی پیشنهادی دیگری روند گفتگو ها را ادامه دادیم که پیشنهاد از این قرار بود که ساعت 12:30 کلاس از آن ما باشد. اما این جمعیت ترم یکی دلواپس بلیط بودند. که ما باید یک ساعت قبل از بلیط در ترمینال باشیم چون دلواپس دیر رسیدن و دلواپس از دست دادن بلیط هستیم. این دلواپسی عجیب ولاینحل هیئت مذاکره کننده را بر آن داشت که به دلیل حفظ منافع کلاس با استاد وارد مذاکره شوندو کلاس ارزشیابی را به ساعت 13منتقل کنند پرانتز بسته به هر حال هرچند این گروهک نسوان دلواپس ترم یکی چندین بار به حریم کلاس هجوم آوردند اما پیروزی از آن ما بود انشاالله که تداوم یابد....بالاخره بعد از اتمام کلاس دانشگاه را ترک ورهسپار خانه ها شدیم.عجیب تر از سه شنبه در دانشگاه چهارشنبه صبح در محل کار بود.وقتی وارد مدرسه شدم متوجه درگیری شدید لحنی بین دو تن از همکاران و مدیر مدرسه شدم. موضوع مورد بحث صبحانه والبته پول صبحانه بود.برخی از همکاران با بالا رفتن نرخ سیب زمینی و تخم مرغ و پنیرو..... از پرداخت پول اضافی طفره می رفتند ومدام درحال چانه زنی وگاه فحاشی بودند گویی که مدیر بیچاره فروشنده سیب زمینی و تخم مرغ است؟؟؟؟

این رفتار عجیب برخی از همکاران یاد و خاطره دلواپسین دانشگاه را دوباره در ذهن من تداعی کرد شاید که افزایش نرخ قیمت ها سبب شده که نسوان ترم یکی نیز در این آشفته بازارقیمت ها دلواپس هدر رفتن آهن بعد ازغذا باشند.خلاصه با همین ذهنیات وارد کلاس شدم بعد از حضور و غیاب از بچه ها تاریخ را پرسیدم 16مهر 1393یکی از بچه ها نیز به میلادی تاریخ راگفت  اکتبر 2014راشنیدم. واقعا بعد از 2014سال نباید در رفتار و افکارمان تجدید نظر کنیم؟؟؟ ترکاشوند

 

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: هفته دوم , ,
تاریخ : یک شنبه 20 مهر 1393
نویسنده : شیرین جوینده

به نام آرامش دهنده قلب ها

این روزنگار را یک هفته بعد از واقعه می نویسم روزی که بلیط برگشت قطار گیرم نیومد و مجبور بودم با اتوبوس برگردم

راستش ما تابستا ن پارسال یک تصادف وحشتناک در جاده قم دیده بودیم که باعث شده بود خانوادگی از سفر جاده ای با اتوبوس بترسیم حالا مجبور بودم با اتوبوس برگردم شب قبل سه شنبه دوستم خانم روشن رفت تو سایت و تلاش کرد برام بلیط بگیره که نشد سرانجام تونستیم تلفنی بلیط را رزو کنیم روز سه شنبه سر کلاس درس ارزشیابی اخرهای کلاس بر اثر استرس دیگه تقریبا چیزی نمی فهمیدم تا کلاس تمام شد بلافاصله رفتیم خوابگاه و نماز خواندیم و وسایلمان را جمع کردیم وراه افتادیم تقریبا ساعت 6.15 بود که از خوابگاه زدیم بیرون. بنظرم خیلی داشتیم زود میرفتیم ولی روشن می گفت شب خطرناکه باید زود تر بریم آخه اون مسیر همیشگی اش بود سوار اتوبوس دانشگاه شدیم رفتیم اول دانشگاه، اونجا سوار ون شدیم رفتیم مترو ،سوار مترو شدیم یک ایستگاه بعد یعنی محمد شهر پیاده شدیم  می رفتیم سمت اتوبوسها که سوار بشیم چشمتون روز بد نبینه یک عده  راننده مسافر کش جلو مترو محمد شهر ایستاده بودن و بلند اسم چند تا شهر را صدا می زدند تا مسافر جمع کنند مثل: محمد شهر، ماهشهر، اگر اشتباه نکنم جعفر شهر،.........نمی دونستم کجاهارا می گنن ولی می دونستم لباس پوشیدناشون مثل دهه 70 بود شلوار های ساسون دار و پیراهن ها راه راه و سیبیل هم که شاخصشون بود  خلاصه بی اعتنا به این قشر زحمت کش و فریادکش رفتیم و سوار اتوبوس شدیم و ایستگاه بعد پیاده شدیم دلیل اینکه اینقدر مسیر انحرافی و پیچیده کرده بودیم بخاطر شعار همیشگی ما ایرانیاس : واسه خانوما خطرناکه .ما خانم بودیم و  مسیر سر راست تا ترمینال با تاکسی برامون خطر داشت از اتوبوس پیاده شدیم شروع کردیم به پیاده رفتن روشن از اول راه داشت حرف می زد ولی راستش حتی یک کلمه از حرفاشو نمی شنیدم  پیاده که شدیم شروع کرد از همکلاسی که برای حل تمرین آمار بهش پیام داده بود تو تابستان ، صحبت می کرد فقط همینو شنیدم بقیه اش فقط صدای  زیربود  تصاویررا  می دیدم احساس می کردم می خواد استرسمو کم کنه سرمو هی تکان می دادم که فکر کنه در کارش موفق شده گاهی چیزی ام می گفتم  راستش اصلا یادم نیست چی می گفتم ولی در اصل این طور نبود. پیاده روی مخوف ما در مسیر نزدیک ترمینال شروع شده بود یک خیابان که از زیر گذر ماشینا با سرعت بالا می اومدن وای تونل وحشت بود نفس همچنان بند بود چون خیابان بعدی وحشتناک تر از این بود یک بریدگی به سمت خیابون اصلی، کرجیام انگار رالی شرکت کردن با اون سرعتاشون !1نفسی کشیدم که از خیابان به پیاده رو رسیده بودیم پیاده رو بله رسیدیم به پیاده رو اما چه پیاده روئی!!!!!پیاده روئی با مغازه هایی شبیه به مکانیکی و پر از روغن رو آسفالت خیابان هم لکه های روغن دیده می شد و یه کبابی ام اون وسط که پرده اش سیاه بود، نه کرم بود!نه کرم مایل به سیاه و دودی بود،اره این بود. با خودم می گفتم اینجا دیگه کجاست که روشن گفت رسیدیم ،حواسم رفت به تابلوزرد رنگ ترمینال کلانتری کرج ،نفسی کشیدم رفتیم داخل همه جلو میومدن می گفت کجا میرید جواب نمی دادیم رفتیم داخل ترمینال تعاونی15 را پیدا کردیم رفتیم داخل گفتم بلیط رزو داریم فامیلمو پرسید و بلیط را صادر کرد از راننده پرسیدم ، که چه جور آدمیه ؟؟؟  مسئولش گفت  خیالتون راحت همه را می شناسیم  با خودم گفتم خوب آخه تو خودت کی هستی که همه را می شناسی؟؟ولی روشن شروع کرد به دلداری که نترس بابا ،همه امنه خیالت راحت و سخت نگیر .راستش حرفاش خیلی دل گرم کننده بود تواون لحظه احتیاج داشتم که این حرفا را بشنوم روشن معمولا حرف های مثبتی می زنه از این آدم هایی که مثبت اندیشه، چون تجربه اش تو این مسیر از من بیشتر بود بهش اعتماد کردم با وجودی که از من کوچکتره مثل خواهر بزرگترم رفتار می کرد بلیط را گرفتیم  قبل از این که بریم داخل ترمینال همه مشخصات بلیطو با اسم راننده واسه داداشم پیام دادم ،بعد رفتیم و  نشستیم رو صندلی و اون لب تابشو روشن(on ) کرد تا کار فلسفه را ویرایش کنیم ولی در اصل اون داشت با صدای بلند ویرایش می کرد من داشتم ترمینالو با چشمام اسکن می کردم آدم هاشو و تعاونی هارو و .......که مامانم زنگ زد بهش نگفته بودم دارم با اتوبوس می آییم  فکر می کرد راه آهنم ،گفت سوار قطار شدی؟؟؟ گفتم نه ، نگران نباش سوار می شوم نگران نباش مامانم گفت چرا اینقدر میگه نگران نباش نگران نیستم... داشتم خودمو لو می دادم که یهووووو  یک مردی پشت سرم داد زد آمل ،گرگان ،.........سریع دستمو گذاشتم رو گوشی گفتم می خوام برم نمی دونستم چی بگم اگر می گفتم با اتوبوس میام  مطمئن بودم تا صبح نمی خوابید تلفن و قطع کردم و دوباره مثلا مشغول شدیم که دیدم ساعت 8.15 است قرار بود 8.30 حرکت کنه رفتم تعاونی گفتم حرکت دارید راننده اش از جاش بلند شد و گفت آره بلیط بده به من ،وای چیزی که می ترسیدیم اتفاق افتاد یک راننده خفن ،،،،،آخه چرا لباسش قرمزه!!!! بلیط با ترس و لرز دادم برگشتم به صورت روشن که تائیده راننده را بگیرم دیدم اصلا به من نگاه نمی کنه هنوز نگاهش به راننده  قفل است به عمق فاجعه پی بردم دیگه حرف دلگرم کننده ای نزد فقط رفتیم جلو اتوبوس وایستاده بودیم و دست همو گرفته بودیم که راننده اومد گفت چرا بالا نمی ری گفتم میرم دیگه چیه...... نمی دونم چرا هی روبوسی می کردیم مطمئنم روشن داشت یک چیزایی میگفت نمی فهمیدم چی؟ولی استرسو اینجا تو چشمش دیدم به هر حال رفتم بالا و رو صندلی نشستم روشن دیدم که کنار پنجره یک چیزایی می گفت حواسم فقط به چشمش بود که ایندفعه مطمئن نبود و توش ترسو حس می کردم خیلی زود اتوبوس حرکت کرد یکی و دوساعت زل زده بودم به جاده  ولی اینقدر خسته بودم که خوابم برد به هر حال شب سختی را سپری کردم و فرداش  دوستایی که خبر داشتن من با اتوبوس دارم میرم خونه ،از 5 صبح احوال پرسم شدن ،همه را نگران کرده بودم و این جمله تو ذهنم رد می شد که خیلی به خودت سخت میگیری دختر هر جور بگبری همونجوری سپری میشه بالاخره هم ساعت 10 رسیدم مدرسه ..........  اونقدر هام که فکر می کردم وحشتناک نبود ولی خوب جای قطار را نمی گرفت دیگه، سختی خودشو داشت .ولی هنوز نظرم در مورد مسیر دانشگاه تا ترمینال عوض نشده تونل وحشتیه واسه خودش،والا.............

 


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
موضوعات مرتبط: هفته دوم , ,
تاریخ : یک شنبه 20 مهر 1393
نویسنده : صدیقه یاسمی

ساعت 6صبح بود که از خواب بیدار شدم دو ساعتی بود که خواب رفته بودم تمام شب رو به فردای آن روز که امتحان آمار داشتم فکر می کردم.نه اینکه درس نخونده باشم بلکه امتحان قابل پیش بینی بود که در چه حدی  سخت است.آب چایی رو که گذاشتم رفتم دست و صورتمو شستم فقط لحظه شماری می کردم که ساعت یک ونیم بعد ازظهر فرا برسه و برگه های امتحانی رو بهمون بدن ،یا میتونستم در حد پاس شدن جواب بدم یا اینکه برگه رو سفید تحویل می دم و ترم بعد باز سر کلاس آمار میشینم.بعد از چند لقمه صبحانه خوردن با عجله،به سالن مطالعه رفتم ،که تا موقع امتحان یه مروری داشته باشم. سالن مطالعه شلوغ بود آخرین روز امتحانات بود و همه اون روز رو امتحان داشتن،چهره ها همه  ناراحت و گرفته ،شب قبلش که با هم صحبت کرده بودیم همه از امتحان آخرشون نالان بودند.تا ساعت هشت فقط برگه های کتاب و جزوه رو ورق میزدم ،نمیدونستم از کجا شروع کنم  و چی بخونم تا اینکه پروین از راه رسید،اونم بدتر از من حال خوشی نداشت فقط بهم استرس وارد می کردیم ،من از سختی امتحان می گفتم و اون تایید می کرد و بالعکس.

تصمیم گرفتیم این چند ساعت باقی مانده رو نگاهی گذرا به مباحث اصلی داشته باشیم و چند سوال که سخت بودن رو باهم حل کنیم. ولی جای خلوتی پیدا نمیشد که بتونیم واسه همدیگه توضیح بدیم .بالاخره بعد از یه ربع ساعت گشتن ،تونستیم جایی رو پیدا کنیم.تا ساعت 12 جزوه رو باهم مرور کردیم .گشنمون شده بود و دیگر کشش درس خوندن رو نداشتیم.پروین واسه غذا خوردن راهی سلف شد،منم هم اتاقیم غذا درست کرده بود که بزور، چند لقمه ای رو خوردم.بعد کلی خواهش و التماس از خداوند و نذر ونیاز که فقط نمره ی پاس رو می خواهم مسیر دانشکده رو در پیش گرفتم.به دانشکده که رسیدم همه ی هم کلاسی هام اومده بودن و گروه های دو ،سه نفری تشکیل داده بودن و مشغول حل کردن سوال بودن ،که منم به گروه خانم ها پیوستم و با  نگاه به هم فهماندیم که چقد... .ساعت یک ونیم شد همه روی صندلی ها که طبق فرمول خاصی در کنار هم نشسته بودیم منتظر استاد بودیم،در همین حال استاد با برگه های امتحانی که در دستش بود وارد کلاس شد. همه به هم نگاه می کردیم و این نگاه ها پر از معنا بود.استاد اولین کاری که کرد همه رو جابه جا کرد، و سپس در مورد اینکه سوالات واضح هستن و سوال هیچکس رو جواب نمیدن چند دقیقه ای صحبتکرد.آقای مفیدی برگه ها رو توزیع کرد،و همه مشغول پاسخ دادن شدیم.

نگاه کلی به سوالات انداختم احساس می کردم در حد نمره پاس،میشه جواب داد. چند سوال اول  رو که مفهومی و تشریحی بودن، تونستم جواب بدم. به سوالا ت بعدی که رسیدم ... .سه ساعتی سر جلسه بودیم که فقط به سوالات نگاه می کردم و هرزگاهی به بقیه دوستان که ببینم اونا در حال نوشتن هستن یا نه ،که خوشبختانه همه مثل هم بودیم. استاد واسه چند لحظه بیرون رفت که باز،نگاه ها به سوی هم خیره شدند و با هم می گفتیم که خیلی سخته.کسی نمی خواست برگه رو تحویل بده،شاید به این خاطر که منتظر فرجی بودیم ولی متاسفانه نشد.بالاخره استاد برگه ها رو گرفت  و همه اعتراض میکردیم که سوالات سخت بودن .استاد نیزشروع به حل کردن سوالات نمود و می گفت کجای این سوالات سخته بوده که من نیز با خودم می گفتم معما چون حل گردد آسان شود.


|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
موضوعات مرتبط: هفته دوم , ,

صفحه قبل 1 صفحه بعد

آخرین مطالب

دریافت کد نوای مذهبی
دانلود این نوا

/
کلاس تحقیقات کیفی